باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد :سهراب !
کفش هایم کو؟